سید عبدالکریم، پیرمرد کفاش معاصری بود که در تهران زندگی می کرد. اکثر علمای اهل معنای تهران معتقد بودند که حضرت بقیة الله ارواحناه فداه گاهی به مغازه کوچک کفاشی او تشریف می بردند و با او می نشستند و هم صحبت می شدند...
لذا بعضی از آن ها به امید آنکه زمان تشرف فرمایی حضرت ولی عصر را درک کنند، ساعت ها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضی ها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند.
مرحوم سید عبد الکریم که چند دهه قبل، از دنیا رفت، اهل دنیا نبود، حتی خانه مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود .
حضرت ولی عصر علیه السلام از سیّد عبدالکریم پرسیده بودند: اگر هفته ای ما را نبینی چه خواهی شد؟ عرض کرده بود: آقا جان میمیرم. حضرت تصدیق کرده بودند و فرموده بودند: اگر چنین نبود که ما را نمیدیدی.
آیا من و شما به این حد رسیده ایم که از عشق امام زمان مریض شویم؛ اشکمان روان و رخمان زرد گردد؟
سیّدعبدالکریم می گفت: آقا گاهی تشریف می آوردند مغازه ی من. یک وقتی حضرت فرمودند: سید عبدالکریم، کفش های مرا میبینی؟ گفتم: بله آقا جان. فرمودند کفش های من احتیاج به پینه دارد، میشود کفشهای مرا پینه بزنی؟
گفتم:آقا جان من قول دادم به دیگران،اگر الان مشغول پینه زدن کفشهای شما بشوم به قولم نمیتوانم عمل کنم، بد قول میشوم. چشم آقا جان حتما پینه میزنم ،اما اجازه دهید به قولهایی که داده ام عمل کنم؛ بعداً.
برای بار دوم حضرت فرمودند:سیّد عبدالکریم میشود کفش های مرا پینه بزنی؟
میگوید:آقا جان قربانتان بشوم خدمتتان که عرض کردم، روی چشمم، من قول داده ام، به قولم عمل کنم؛ بعداٌ.
برای مرتبه سوم حضرت فرمود:سیّد عبدالکریم میشود این کفشهای مرا پینه بزنی؟ بلند شدم آمدم خدمت آقا، با دستهایم کمر آقا را محکم گرفتم، گفتم آقا جان من که عرض کردم به دیگران قول داده ام؛ چشم. نوکرتم؛ اما اگر این بار بگویید میشود کفشهای مرا پینه بزنی، همینطوری محکم نگهتان میدارم، فریاد میزنم ای مردمی که دنبال امام زمان هستید، بیایید آقا در مغازه من است.
حضرت شروع کردند به خندیدن. دست مبارکش را زدند به پشت من و گفتند: آفرین. بارک الله عبدالکریم! من می خواستم امتحانت کنم، ببینم برای قول و وعده ات چقدر حساب می کشی. حضرت ادامه دادند: سیّد عبدالکریم! ما شما را برای خودمان نمی خواهیم، ما شما را برای خدا می خواهیم. هر چه بنده تر باشید ما شما را بیشتر دوست داریم.
از سید عبدالکریم که هفته ای یک بار به محضر امام زمان میرسید، پرسیدند: چه شد که موفق به دیدار شدی؟ فرمود: من یک شب پیغمبر ختمی مرتبت(ص) را در عالم رؤیا زیارت کردم. گفتم: یا رسول الله! من خیلی علاقه دارم خدمت آقازاده شما برسم، چه کنم؟ هر دری میزنم نمیشود. جدم فرمود: سید عبدالکریم! فرزندم، روزی دو بار؛ اول صبح و اول شب مینشینی و برای حسینم گریه میکنی، اگر می خواهی خدمت امام زمان برسی این برنامه را انجام بده. می گوید: من از خواب بیدار شدم، این برنامه را یکسال انجام دادم. صبحها می نشستم خودم برای خودم روضه ی کربلا را می خواندم ،غروب هم مینشستم مقتل می خواندم و گریه میکردم. یکسال که از این جریان گذشت.. راه باز شد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
الهی و ربی ...
اِنی استَودِعُکَ قلبی
فلا تَجعَل فِیه احَد غَیرُک
مهربان دلدارم من دلم را پیش تو به امانت گذاشته ام ، مباد بگذاری کسی جایت را بگیرد ...